دو ماه و یک هفته ای از عروسیمون می گذره. با هر چی دلخوری و دلخوشی بود گذشت. تنها چیزی که برام مهمه زندگیم و خوشی و غم همسرمه. این که هر روز صبح با بوسه بدرقه اش کنم و هر شب با بوسه به استقبالش برم.

تا قبل از این فکر نمیکردم همچین مدل زنی بشم. به اصطلاح قدیمیا زن زندگی. زنی که صبحا از خونه بره بیرون و واسه خونه خرید کنه. با غروب خورشید خونه رو جمع و جور کنه و شروع به پختن شام کنه. تو این فاصله طلوع تا غروبم کتاب بخونه و گاهی تو اینترنت گشتی بزنه.

هیچ وقت فکر نمیکردم که تو یکی از بهترین دانشگاه های کشور درس بخونم و عاقبت دنبال این باشم که واسه خرجای خونه دفتر درست کنم و ریز و درشت خرجا رو یادداشت کنم.

هیچ وقت نمی شد سر ساعت مشخص گوش تیز کنم تا صدای وانتی رو بشنوم و بدو بدو لباس بپوشم و ازش سبزی آش بخرم.

هیچ وقت فکر نمیکردم بعد از خوردن شام منتظر تعریف کسی از دست پختم باشم.

خلاصه که همه چیز تغییر کرده. من و همسر با هم هستیم. روزی یه بار یا اون زنگ میزنه یا من. شیا که میاد با هم شام میخوریم و گاهی فیلم می بینیم. موقع خواب هم گاهی شوخی و خنده گاهی قهر و ناز کشی.

اما به همین بهونه میخوام باز بنویسم.

می نویسم بی این که توقع لایک و کامنت داشته باشم. می نویسم برای خودم....


نگفتنی ها

نا شناسی نظر داده که:

امیدوارم این نوشتن ها زندگی شما رو کدر نکنه

به نظر من 80% حرفها، برای نگفتن هستند
خصوصاً مسائل خانوادگی
موفق باشید
منم در جواب میگم که:
گاهی وقتا میشه که یه اتفاقی تو زندگی خصوصیت میفته و تو احتیاج داری درباره اش با کسی حرف بزنی. ولی اون فرد نه میتونه مادرت باشه نه خواهرت و نه حتی دوستت، چون ممکنه قضاوت کنن...نصیحت کنن...یا حتی غرض ورزی. و این در حالیه که تو فقط میخوای حرف زده باشی و خودت رو خالی کرده باشی. بنابراین اینجا بهترین جاست. کسی تو رو نمیشناسه و حتی اگه بخواد قضاوت، نصیحت یا غرض ورزی کنه تو خیلی راحت میتونی با تایید نکردن نظرش از کنارش بگذری!

زورچپون

پریروزا رفتیم یه دیگ و یه سبزی خوردکن و یه سینی مسی خیلی بزرگ رو از خونه مادرشوهرم برداشتیم که ببریم بدیم یه حسینیه. مادرشوهرم تا چشمش به سینی افتاد برگشت گفت چرا اینو میخوای ببری؟ آقاجون(پدربزرگ کمپزه) اینو واسه تو داده. بعدم گیر داد که اگه خونتون جا نداره بذار انبار خونه ما. در یک فرصت مناسب که کمپزه از ماشین پیاده شد به من گفت نذاری اینو بده ها حیفه وکلی قیمتشه و یادگاریه و از این حرفا. منم تو دلم میگفتم آخه من این سینی به این گندگی رو کجای دلم بذارم و اصلا به چه کاری میادش!

حسینیه که تعطیل بود و به ناچار بردیم همه بند و بساط رو خونه خاله اش گذاشتیم وقتی از خونه خاله اش اومد مامانش گفت سینی رو هم دادی؟(با یه حالت ترکیبی از ناامیدی و تشر)کمپزه هم با آرامش گفت آره.

و واقعا من نگه داشتنش رو عافلانه نمی دیدیم در ضمن که حداقل تو حسینیه ازش استفاده میشه.

گاهی مامانش خیلی میخواد یه حرفایی رو بهش زور کنه و اصلا اینو دوست ندارم.


نام گذاری

دلم نمیخواد اینجا اسمش رو بگم. از طرفی نمیخوام هی بگم همسر خیلی رسمی میشه. تو خونه به اسمش صداش میزنم گاهی عزیزم. گاهی پسرک(وقتایی که لوس میشه). گاهی کمپزه(کاملا بی دلیل. شاید از وقتی که به هیتر برقی گفت کمپزه. چون خودش هم همیشه مثل بخاری داغه)

فعلا کمپزه خوبه.

یاد خواهرشوهرم میفتم که به شوهرش میگه پیشی!!!!! و البته جلو بقیه آقا!!!!!

دوست ندارم آقا صداش کنم. یه جورایی دوری میاره.نه؟


هدیه تولد


تا تولدم دو هفته ای مونده اما از یکی دو هفته پیش بهش گفتم که توقع هدیه تولد دارم ازش هر چند که کم باشه. چون میدونستم خیلی عادت به هدیه دادن ندارن تو خانواده شون. میگفت آخه بی پولم، آخه چی بدم و هزار تا آخه دیگه. فقط تفهیمش کردم که اگه کادو نده بدجوری ناراحت میشم.

پریروزا اومد گفت بین دو تا چیز انتخاب کن. کادو 1 و کادو 2. هر دوش چیزایی بود که هم خیلی دوست داشتم که داشته باشم و هم خیلی احتیاج داشتم. با وجود اینکه هنوز نخریده بود اما کلی خوشحال شدم. خوشحال از اینکه فکر کرده که بهترین هدیه چی میتونه باشه برام. و اینکه واقعا به چه چیزی احتیاج دارم. کاری که هر سال خودم میکردم و به بقیه اعلام میکردم که مثلا من فلان چیزو میخوام و بقیه برای تولدم میخریدن. اما امسال اصلا نه فرصت کردم فکر کنم نه روم میشه به دیکران بگم چیا میخوام.

درنهایت قرار شد هر دوشو برام بگیره. و الان کلی خوشحالم از اینکه انتخاب درستی داشتم نه فقط به خاطر یه هدیه تولد به خاطر همه چیز.